داستان عشق علی و مریم !!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

\\\"\\\"

-->-->-->


-->-->-->
\\\"\\\"

\\\"☻...جـــ

\\\"دلشکسته\\\"

\\\"دلشکسته\\\"

\\\' dir=\\\"ltr\\\" >

-->-->-->
-->-->-->-->-->-->-->-->-->

-->-->-->\\\"\\\"

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالري

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالري

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالري

-->-->-->\\\"گالري

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->\\\"گالری

-->-->-->-->-->-->

-->-->-->-->-->-->-->-->-->\\\"این-->-->-->

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه مشت بکمرم خورد برگشتم دیدم نیوشا داره می خنده بعدش منم باخنده گفتم که چی بشه،ولی اون 

همش میخندید منم بشوخی یهویی مشت آرومی زدم به دستش که خیلی دردش گرفت.نشست و 

بخودش می پیچید به خودم گفتم خاک توسرت یابوعلفی اخه چرا اینکارو کردی.نشستم کنارش 

روزمین کناردیوار دستاشو گرفتم یه حسی بهم دست داد که تو تمام عمرم احساس نکرده بودم و 

نمیکنم ،کم مونده بود قلبم واسته.گفتم چی شد؟ می ترسیدم که گریه کنه ولی سرشو بلند 

کردوباخنده گفت خیلی خنگی تاحالا هیچ فشی اینقدر خوشحالم نکرده بود.بالحن قشنگی گفت 

انتقام اینو میگیرم.می خواستم بگم تو جونمو بگیرولی نشد.همون شب نشسته بود بادوستاش  

ما(پسرا) هم رفتیم با اونا(دخترا)نشستیم منو که دید آستینشو زد بالا وگفت ببین چیکار کردی 

دستس کبود شده بود، منم گفتم ببخشید ولی آروم زدم گفت مراقب خودت باش خندم گرفت.بعد 

یکی یه موضوع انداخت وسط درموردش حرف زدیم وسطا میدیدم همش بهم نگاه می کنه.تا 

اینکه منم رومو کردم طرفش ونگامو روش قفل کردم.بعده یکم نگاه کردن خندیدوبلند شد واومد 

طرفم منم فهمیدم میخواد انتقام بگیره پاشدموراه افتادم سر کوچه که اون منو گرفت و نزاشت 

برم 

گفت وقته انتقامه که من خندم گرفت اونم خندید گفتم راه نداره ببخشی؟یکم فکر کردو گفت چرا 

.گفتم چی گفت باید هرچی می گم گوش کنی خلاصه قبول کردم.یکبار که اومدم کوچه بهم گفت 

برام آیس پک بخر که منم یکی واس اون خریدم یکی واس خودم.رفته رفته بیشتروابسته می 

شدم  طوری که یه روز نمی دیدمش بد اخلاق بودم  حتی دیگه پدرو مادرمم فهمیده بودن دوسش 

دارم ولی بروشون نمی  آوردن. اما می خواستن یجوری از سرم بندازنش اما نمی شد دیگه کار 

از کار گذشته بود من یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم اما چرخ روزگار به نفعم 

نچرخید.هرساعت که می گذشت علاقم شدید تر  و اون سرد تر می شد.وحتی یه بار ازش 

عکس 

قشنگی گرفتم تو عکس دستشو کرده بود تو موهای فرش که خیلی نایس بودن.یبارم هم دیگرو 

بغل کردیم اونایی که عشقشونو بغل کردن می دونن من چی میگم.حاضرم هرکاری کنم تا 

برگردم 

به اون موقع.بااین حال من بازم نگفته بودم چقدر دوسش دارم.میدونید چرا؟ ترسیدم، ترسیدم بگم 

اونم منو به بازی بگیره آخه همه خاطر خواهاشو با ماشینای مدل بالا رد می کرد اون وقت میاد 

با منی که تکلیفم با خودم معلوم نبود دوست بشه؟درضمن اگه اونم بهم علاقه داشت تا حالا 

خودش پیشنهاد می داد.بخاطر همینا من سعی کردم فراموشش کنم هر روز زود تر از اینکه بیان

کوچه من تو  اون گرمای تابستانی می رفتم گیم نت Game over با بچها شرطی کانتر بازی 

می کردم سرم اونقدر گرم می شد که می دیدم 7ساعت گذشت وقتی برمی گشتم می دیدم همه 

رفتن.یه ماه برایم چنین گذشت. تو گیم نت بایکی خیلی ایاق شدم(صمیمی شدم)6سال ازم بزرگ 

بود اون رفیق پسر عمم بود خیلی پولدار نشون می داد اسمش پویان بود یه بار باbenz می اومد 

یه باربا BMW ازون آدمای شر بود دختر نزاشته بود بمونه تو شهر. یه روز رفتنی ساناز( 

یکی 

از دخترای کوچه که یه نسبتی ام باهام داره) از پشت صدام کرد وقتی برگشتم نیوشارو دیدم که 

باهاش بود ساناز بهش گفت اینم مازیارتون  نیوشا گفت چرا دیگه نمیای کوچه؟گفتم از بچه هاش 

بدم میاد البته نه از شماها(دخترا) بعدش رفتم.تو راه همش توفکر این بودم که یعنی اونم دوسم 

داره که این سوالو ازم پرسید؟ چند هفته ای بود ذهنم مشغول   شده بود تا اینکه تصمیم گرفتم برم 

کوچه وهمه چیزو بهش بگم. وقتی بعد یه ماه رفتم کوچه دیدم نیوشا باگوشیش ور میره  زیاد

توجه نکرد بهم.فهمیدم smsبازی می کنه دیگه حالم واقعا خراب شد رفتم خونه تو اتاقم رو 

تخت 

دراز کشیدم تنها تر از هر موقع بودم.رویاهام آتیش گرفت چشام سیاهی میرفت دلم داشت می 

ترکید که یکدفعه چشام پر شد وآروم آروم اشکام سرازیر شد کسی که یک عمر،به امید رسیدن 

بهش زندگی می کردم داشت ازدستم می رفتو کاری نمی تونستم بکنم دیگه گفتم هر طور که باشه

باید فراموشش کنم دیگه حتی بهش نگاهم نمی کردم تا اینکه از اون کوچه رفتیم 3سال بود می 

شناختمش اما1سالی می شد خبری ازش نداشتم.تااینکه یک روز یکی از بچها بهم زنگ زد 

وگفت نیوشا ازدواج کرده دیگه رفتم اتاقم واونقدر گریه کردم که مامانم بالشمو شست بعداون 

نگامو به هیچ دختری ننداختم ازهمشون بدم اومد ضربه ی بزرگی خوردم تقصیره خودم بود. 

بعدها بهم چندتاپیشنهاددوستی اومد ولی من فهمیدم دخترا ارزش دوست داشتنو ندارن.راستی 

شوهرشم پویانه.  ببخشید اگه نمی تونم فراموشت کنم.ببخشید اگه چشمات همه ی دنیام 

بود.ببخشید 

اگه جمله ی دوست دارم یه اقده شد برام.ولی آرزو میکنم که خوشبختی رو تو زندگیت احساس 

کنی.

 

 

* پیرمرد *

ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ، ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!

 

 

 

 

* آرش و مریم *

مریم دختری بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زیرا عشق را

 

چیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست که

 

هرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.

 

اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.

 

تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشت

 

و  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.

 

عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.

 

ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.

 

ماه دوم روزی سه شاخه گل به او هدیه کرد(به معنی دوستت دارم)

 

و در ماه سوم به او روزی پنج شاخه گل(به معنی بی نهایت دوستت دارم)تقدیم کرد..

 

آرش تا ماه ها به مریم پنج شاخه گل میداد

مریم هم که معنی این گل دادن ها رو میفعهمید روز به روز عاشق تر میشد.

 

تا این که تصمیم گرفت برای این که به آرش بگوید که او نیز عاشق اوست

 

دوازده شاخه گل(به معنی این که عشق ما به یک عشق دو طرفه تبدیل شده)

 

هدیه بدهد.

 

روزی که میخواست این کار را انجام بدهد احساس دو گانه ای داشت،

 

با خود می اندیشید که آیا چیزی به معنای عشق وجود دارد؟؟

 

آیا می تواند به آرش اطمینان کند؟؟

 

ولی قلبش به او می گفت:که آرش با تمام وجود به او عشق می ورزد.

 

پس نزد آرش رفت و با دستانی لرزان بدون گفتن کلامی دوازده

 

شاخه گل را به آرش داد.

 

آرش بارها و بارها تعداد گل ها را شمرد.یک بار،دوبار،سه بارو...

 

اصلا باورش نمیشد که مریم هم به او علاقه پیدا کرده باشه.

 

آنقدر خوشحال بود که همان موقع به مریم زنگ زد و وقتی مطمئن شد

 

 که واقعا مریم عاشقش شده برای فردا روزی باهاش قرار گذاشت

 

و این آغازی برای دوستی آنان بود.

 

آرش و مریم هر وقت بهم میرسیدند هفت شاخه گل به نشانه عشق بهم میدادند.

 

و هر روز از روز قبل بیشتر عاشق یکدیگر میشدند.

 

ولی یک روز که با هم قرار گذاشته بودند.

 

مریم هر چه منتظر شد دید آرش نیومد.یک ساعت،دوساعت

 

آخر سر تصمیم گرفت که به گوشی آرش زنگ بزنه.

 

وقتی زنگ زد یه خانوم گوشی رو برداشت و گفت که آرش تصادف شدیدی کرده.

 

مریم تا این حرفو شنید سریع خودش را به بیمارستان رسوند ولـــــــــــــــی

 

دیگه خیلی دیر شده بود.

 

پسر در حالی که 99شاخه گل رز در دست داشت

 

(به معنی عشق من برای تو جاودانه و تا ابد می باشد)جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

مریم آنقدر شوکه شده بود که همین طور مات زده به گل های در دست آرش

 

نگاه میکرد واشک میریخت.

 

مریم در روز خاک سپاری آرش 365شاخه رز (به معنی این که هر روز سال به تو

 

 می اندیشم و دوستت دارم)

 

روی قبر او گذاشت و رفت ولی هیچ کس نفمید که به کجا رفت

 

 و چرا رفت و دیگه هیچ وقت بر نگشت

 

 

 

* پشیمانی *

 

اولش زیر بار نرفتم

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 

 جواب یکیو دادم

 

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

 

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

 

چرا نمیخوای بفهمی؟/

 

گفتم خب که چی؟

 

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

 

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

 

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

 

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

 

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

 

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

 

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

 

کم کم ازش خوشم میومد...

 

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

 

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

 

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

 

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

 

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

 

اون رفت داشنگاه اصفهان

 

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

 

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

 

هرکی باهاش حرف میزد

میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش

 

همه میگفتن شما دوتا مال همین

 

ما هم باورمون شده بود مال همیم

 

اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود

 

این علی دیگه اون نبود

 

 گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود

 

گفت چی شده؟

 

گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده

 

بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد

 

که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده  نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا

 

 گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم....

 

علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و...

 

باورم نمیشد

 

چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..

 

اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم

 

خوشبختی علی بود

 

به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم

 

سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟

 

بله شما؟

 

منم نرجسم...

 

تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و...

 

من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..

 

تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم

 

و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی...

 

 با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم

 

بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم

 

... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم...

 

روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود...

 

بعد یه مدت علی زنگ زد گفت...

 

گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟

 

گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟

 

گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده

 

گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط...

 

نرجس میشه برگردی ؟

 

گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی

 

اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..

 

گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟

 

گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟

 

گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..

 

اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت

 

بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم...

 

بازم دلم شکست

 

اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم

 

البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم...

 

توی خاطرات میسوزم

 

اما دیگه خیلی صبور شدم...

 

الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ...

 

از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده...

 

  اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست                          

 

         ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست

 

 

♥♥ دلــشکـسـتـــــــه ♥♥...
ما را در سایت ♥♥ دلــشکـسـتـــــــه ♥♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علی delsheka3teh بازدید : 470 تاريخ : يکشنبه 15 تير 1393 ساعت: 11:31

نويسندگان

نظر سنجی

آیا از این وب راضی هستید ؟

خبرنامه